داشتم فک میکردم این همه عوارض برای یه قرص سادهای مثل فلوکستین خیلی زیادیه واقعا...اخه اصلا قرص سنگین و ترسناکی نیس در حدی که حتی داروخونهها بدون نسخه هم میدن و اصولا قویتر از اینم خیلیا همینطوری مصرف میکنن ولی نمیدونم چرا انقد رو بدن من تاثیر منفی گذاشته...سردرد، سرگیجه، تهوع، ضعف وحشتناک، لرز، استرس شدید، فقط به خاطر یه فلوکستین ۱۰ ساده؟!؟! بابا چمه خدایی!! بعد تازه همش این فکر تو سرم چرخ میخوره که اگه دو سه تاشو همزمان بخورم چی میشه!! علائمش چقدر شدیدتر میشه!؟!
فک کنم احتمالا به خاطر این عوارض داشته که بدنم زیادی پاستوریزهس چون تا حالا هیچ مادهی مخدر، قرص ارامبخش یا ضد استرس و کلا هیچ کوفتی مصرف نکردم!حتی الکل یا سیگار هم تا حالا لب نزدم! انصافا خاک بر سرت بدن جون! اخه آدم با یه فلوکستین ساده به این روز میوفته؟! :/
یه فکر ترسناکی هی تو ذهنم میاد که فردا صبح دو سه تاشو بخورم بعد برم روانکاوی با یه لبخند خبیثانه اینارو برا روانکاوم تعریف کنم -_-
امروز ظهر سر راهم از داروخونه فلوکستین خریدم و یه دونه خوردم!توقع داشتم خیلی سرحال و پرانرژیو اینا بشم ولی حالم خیلی بده...حدقهی چشمام درد میکنه، احساس سردرد و تب دارم و بدتر از همه معدم بهم ریخته!فقط نمیدونم اینارو ربط بدم به عوارض قرص یا امتحان فردا یا کلا سرماخوردگی و حال بد همیشگی یا اصلا هیچکدوم!!
+ دلم میخواد به معدم التماس کنم انقدر اذیتم نکنه :((((
میگفت اتفاق تروماتیکی رو تجربه کردی..دیگه نگفتم کجای کاری کل زندگی من تروماتیک بوده!دلم میخواد بهش بگم بیا بی خیال خوب شدن من شیم، به جاش تمرکزمونو بذاریم رو اینکه جرات خودکشی رو پیدا کنم و از این بزدلی دربیام!
حالم بده و هیچی حالمو خوب نمیکنه...درد دارم...تو تمام مغزم، روحم، روانم درد دارم..تمام وجودم پر از وحشتو ترسه...پر از استیصال و درموندگی...دلم میخواد یه چاقو بردارم و بدنمو تیکه تیکه کنم...دلم میخواد بشکافم خودمو و بزنم بیرون...لعنت به این زندگی و دنیا...لعنت به این پوچیای که هیچی، مطلقا هیچی نیس که ادمو وصل کنه به دنیا و زندگی...لعنت به من که انقدر خورهوار از درون پوسیدم و نابود شدم اما ظاهرم هنوز سالمه...لعنت به من که نمیمیرم...کی این بند پاره میشه؟ کی میمیری تو دختر؟ لعنتی مگه تو چقدر ظرفیت استرس و فشارو داری؟
منم تنها، جلوم کل دنیا...خستهام...بدجوری خستهام...من خوب شدن نمیخوام، تموم شدن میخوام...تموم شه و کات...شدم یه درد متحرک...هر جا میرم، با خودم درد میکشم...درد رفته تو خونم...با خون میچرخه تو تمام تنم...از سر تا پا...من نفسهامم بوی درد میده...درد من سرطانی شد،دیگه با مسکن خوب نمیشه...
پروژه خلقت انسان با شکست مواجه شد..خدا هم اینم میدونه به خاطر همین دیگه بی خیال نماینده فرستادن و معجزه شده..فقط هر روز صبح که بیدار میشه عین این دائم الخمرها بطریشو برمیداره میره رو مبل جلوی تلویزیون ولو میشه، میزنه شبکهی زمین تو منظومه شمسی....تا شب قتلو غارت و سقوط انسانها رو تماشا میکنه و هی پیک میره بالا...آخر شب که میشه، مست و نابود، تلویزیونو خاموش میکنه، چند مین به صفحه سیاه جلوش خیره میشه، بعد با خودش میگه: پسر، کی فکرشو میکرد اینجوری بشه!!
بعدم تلو تلو خوران میره تو رخت خوابش و دیگه به هیچی فکر نمیکنه!
+ آخرشم یه روز اور دوز میکنه و میمیره...فرشتههام که از اول میدونستن به اینجا میرسیم، بالاخره اون دکمهی قرمز امرجنسی رو میزنن و دنیارو از وجود مخلوق ناقصی به نام انسان پاک میکنن!
هپی اندینگ ^_^