برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

چرا، چطور و چگونه

دلم میخواد بشینم به دلایلی که روانکاوم قبول کرد فردا برم پیشش فکر کنم...اگه وقت داشت چرا هفته پیش قبول نکرد؟ اگه وقت نداشت چرا این هفته قبول کرد؟ واقعا لازمه آدم هوار بزنه تا شنیده بشه؟ حتی پیش یه روانکاو هم باید اینکارو کرد تا توجه کنه و حرفاتو جدی بگیره؟من هفته پیش خیلی احتیاج داشتم برم پیشش و این هفته صرفا از روی لج لجبازی گفتم شنبه بیام چون میخواستم واکنشش رو ببینم...میتونست یه جوری وقتشو جابه جا کنه اما نکرد! اگه اینکارو هفته پیش انجام میداد، من این همه مشکلات نداشتم الان و شرایط روحیم احتمالا همون موقع استیبل میشد اما حالا همه چی بهم ریخته فقط و فقط به خاطر سهل انگاری‌ اون

راستش ترجیح میدادم وقتی دیروز بهش پیام دادم که شنبه بیام، بازم قبول نمیکرد و میگفت وقت ندارم چون در اونصورت جدی باورم میشد که واقعا وقت نداره اما الان همش دارم به این فک میکنم که میتونست اما نکرد! 

من تا هفته‌ی پیش خیلی آروم و خانم بودم میرفتم حرف میزدم میومدم همین! اما چهارشنبه به شدت عصبانی بودم و به قول دوستم یهویی کلی یاغی شدم! کلی تهدیدش کردم که میخواستم نیام، معلوم نیس بازم بیام یا نه و از این چیزا!! داشتم فک میکردم احتمالا میدونسته چه رد کردن و چه قبول کردن درخواستم، به هر حال هر کدوم عواقبی داره چون مثلا اگه بازم میگفت من شنبه وقت ندارم این احتمال وجود داشت که ذهنم رسما به این نتیجه برسه که نیازهای من برای اون اهمیتی نداره و دیگه بی خیال درمانم بشم و ادامه ندم...اما وقتی پذیرفته، هر چند ممکنه بازم ازش طلبکار بشم که چرا اینکارو هفته پیش نکردی، اما حداقل احتمالا این پیامو میده که حرفامو جدی گرفته و بابت هفته قبل متاسفه...حداقل بهش این فرصت رو میده تا باهم تعامل داشته باشیم تا از دلم دربیاره و این حسو که براش اهمیتی ندارم رو از بین ببره...احتمالا بین سرزنش کردن اون و از بین رفتن اعتمادم، ترجیح داده خودش سرزنش بشه و کوتاه بیاد تا من برنده شم  به حای اینکه با پافشاری روی موضعش اعتمادمو از دست بده

نمیدونم راستش! اینا چیزاییه که به ذهنم میرسه...بخش اولش دلمو میشکنه و بخش دوم تا حدودی یکم آرومم میکنه..و البته نمیتونم بی خیال این موضوع بشم که اگه میتونست یه جوری وقتشو خالی کنه، چرا اینکارو هفته پیش نکرد!!؟؟!!

قصه‌های روانکاوی من

واقعا از نوشته‌های من اینطوری برداشت میشه که با روانکاوم رابطه دارم؟! ریلی؟! شوخی میکنید؟

پروسه‌ی روانکاوی با مدل روانشناس‌ها و مشاور ها خیلی فرق میکنه...روانکاوی شیوه‌ی درمانی فروید بود که در اون فرد بیمار حرف میزنه از هر چیزی که به ذهنش میرسه..بهش میگن تداعی آزاد...روانکاوا اعتقاد دارن هر چیزی که ذهن تداعی میکنه مهمه و باید بررسی بشه، پیام خاصی داره و بخشی از شخصیت فرده...به خاطر همین تو روانکاوی، روانکاو هیچی رو از شما نمیپرسه..حتی از مشکلاتت هم نمیپرسه...شما میشینی و تداعی میکنی...هر چیزی که به ذهنت رسید هر خاطره یا حرفی رو که از ذهنت گذشت به زبون میاری...به مرور با این تداعی‌ها، خیلی از بخش‌های ناخودآگاه آدم، رو میاد...شما میگی و روانکاو که اونجا هوشیارانه حضور داره، تداعی‌هارو تحلیل میکنه..البته نه اینکه چیزی به شما بگه...صرفا گاهی ممکنه در حد یکی دو جمله حرف بزنه...به مرور وقتی جلوتر برید روانکاو تبدیل میشه به یه آدم مهم که پذیرای تمام احساسات شما هست...یه بالغ سالم که تمام گیرو گورهای شخصیت شما رو میپذیره...به این اتفاق تو روانکاوی میگن انتقال...تبدیل شدن روانکاو به یه ابژه‌ی جدید...مثلا شما پاسخی که باید به آدمای زندگی واقعیتون بدید، به جاش تصمیم می‌گیرید روانکاو رو هدف این پاسخ ها نشون بدید..مثل نشون دادن خشم یا عشق...شما میتونید ناراحت باشید، عصبانی، خشمگین باشید و ابژه‌ی جدید، ینی روانکاو، همچنان دوستتون داشته باشه و باهاتون مهربون باشه...شما لجبازی کنید، قهر کنید و کلا "بد" باشید اما همچنان از طرف روانکاوتون دوست داشته بشید...این‌ کاری بود که والدین باید تو ۷ سال اول زندگی انجام میدادن...باید عشق بی قید و شرط میدادن..اما ما اکثرمون باید بچه‌ی خوبی میبودیم، توقعات والدین رو برآورده میکردیم تا والدین دوستمون داشته باشن...اما ابژه‌ی جدید نیازی نداره تا شما خوب باشید که دوستتون داشته باشه! همینجوری با تمام احساساتتون دوستتون داره و باهاتون مهربونه...این شروع پروسه‌ی درمانه...روان از اون ترس‌ها و مشکلاتی که تو کودکی به خاطر اشتباهات والدین دچارش شده بود آزاد میشه و میتونه رها بشه...به خاطر همین روانکاو پذیرای تماااام احساسات بیمار هست و این معنی بدی نداره!

روانکاو طفلکیِ من :)) قسمت دوم

دعوا همیشه جوابه گویا :))

امروز عصر به روانکاوم پیام دادم "من شنبه بیام پیشت؟" اونم مثل یه بچه‌ی خوب جواب داد "شنبه ساعت ۱۰ میتونیم جلسه داشته باشیم" 

همش یادش میوفتم خندم میگیره :))  

یکی نیس بگه اخه عزیزمن! حتما بابد اون روی سگ من بالا میومد تا تو حرفامو جدی بگیری؟ نه واقعا حتما باید من اون همه پاچه‌گیری راه مینداختم و بیشعور بازی درمیاوردم تا بفهمه جدی‌ام؟! خو اینو همون هفته پیش انجام میداد که رابطمون خیلی دوستانه پیش بره نه اینکه من سر لج بیوفتم و برای سرویس کردنش نقشه‌ها بکشم!!


+یه بخشی از وجودم میخواد به همین منوال ادامه بده و همچنان طلبکار و بی ادب بره پیشش و یه بخش دیگه میخواد بره جلوش بغض کنه و بگه ببخشید، من اصلنم ازت متنفر نیستم :((

روانکاو طفلکی من :))

امروز با روانکاوم دعوا کردم :)))

بدین صورت که رفتم نشستم اون طرف سالن که وقتی از اتاق میاد بیرون پیدام نکنه و مجبور شه بپیچه بیاد این طرف تا صدام کنه!بعدم همینجوری سرمو انداختم پایین رفتم تو اتاقش بدون اینکه بهش سلام کنم!بهش گفتم من حرفی ندارم بزنم!کلی سرزنشش کردم به خاطر اینکه شنبه بهم وقت نداد البته بنده خدا همون اول گفت متاسفم که نتونستم شنبه بهت وقت بدم ولی خب اصلا دلیل نمیشد من کوتاه بیام!بهش گفتم باهات قهرم دلم نمیخواد باهات حرف بزنم و حتی تو چشاش نگاه کردم گفتم ازت متنفرم!!بی تربیت به جای اینکه عصبانی بشه یا بهش بر بخوره برگشت گفت خوشحالم که داری عصبانیتت رو نشون میدی!حتی گفتم روانکاوی کار بیخودیه و فک نکن خیلی برام مهمه یا خیلی خوبه! حتی خیلی در لفافه گفتم دلم میخواد بزنمت :))))

آخر سرم موقع خداحافظی گفتم من همچنان باهات قهرم و سرمو انداختم پایین بدون خدافظی اومدم بیرون :)))

راستش برنامه‌ها دارم براش که اگه بتونم انجامشون بدم روحم جلا میگیره در حد تیم ملی :)) 

روانکاوی

جمعه یه اتفاقی افتاد که وحشتناک حالمو بد کرد...تا آخر شب با خودم کلنجار میرفتم و آخر سر ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود که به روانکاوم پیام دادم میشه این هفته زودتر بیام پیشت، مثلا فردا بیام...جلسه‌های ما چهارشنبه‌هاس و واقعا برام غیرقابل تحمل بود بخوام تا چهارشنبه صبر کنم...اونم جواب داد که یکشنبه ساعت ۱ بیا!! گفتم یکشنبه دیره من فردا میخوام بیام که اونم جواب داد متاسفانه شنبه امکانش نیست! به طرز وحشتناکی دلم میخواد چهارشنبه که رفتم باهاش دعوا کنم، قهر کنم و هیچی از اتفاقی که افتاد نگم!دلم میخواد بهش بگم من شنبه بهت احتیاج داشتم نه الان و تو عین خیالت نبود که من چه حالی داشتم! 

به جهنم که وقت نداشت!باید یه جوری به من وقت میداد!