برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

باز پاییز

میخواستم بنویسم بعضی انتخاب‌ها تاوان دارن، ولی دیدم عملا همه‌ی انتخاب های ما تاوان دارن، فقط بعضیا بیشتر، یا شایدم سنگین‌تر...بعضی انتخاب‌ها تاثیرشون کوتاهه و بعضیا سرنوشت ساز میتونن باشن و حتی ممکنه مسیر زندگی آدم رو تغییر بدن...وقتی انتخاب می‌کنیم، باید عواقبش رو هم بپذیریم...میشه انتخاب کرد و همیشه تو همون حاشیه‌ی امن زندگی موند..بدم نیست..اینجوری همیشه اکثر اتفاق‌ها قابل پیش‌بینی هستن و چالش جدیدی پیش روی آدم قرار نمیگیره...مثل آب یه برکه، همین سکون و سکوت داره..البته این به این معنی نیست که هیچوقت مشکلی به وجود نمیاد..اصلا اساس زندگی با چالش ها و مشکلاته..زندگی و عمر بدون مشکل وجود نداره...فقط این مدلیه که هر سری همون چالش‌های همیشگی پیش میاد یا خیلی اتفاق‌های جدیدی رخ نمیده...بدیش چیه؟ بدیش اینه که احتمالا این با اصل زندگی در تضاده...احتمالا هدر دادن عمره...احتمالا زندگی رو به معنای واقعی زندگی نکردنه...اینکه از ترس به گوشه‌ای بخزیم و با زندگی و چالش‌هاش روبه رو نشیم، مثل این میمونه که یه گوشه‌ی سفره نشسته باشیم و همون نون پنیر جلومون رو بخوریم در حالی که اون سر سفره انواع غذاها و کباب هارو گذاشتن اما ما چون به همون گوشه عادت کردیم و چون میترسیم و حال بلند شدن نداریم، به نون پنیر قناعت کنیم و سرمونو با همون گرم کنیم تا وقت بلند شدن از سفره برسه...وقتی به خاطر ترس، تنبلی یا عادت، از تجربه‌ی آرزو‌ها و زندگی میگذریم، بخش اعظمی از زیبایی‌های زندگی رو از دست میدیم...زندگی همراه با چالش‌های جدید، تجربه‌های جدید، رسیدن به رویاها و آرزوها و خیلی چیزای دیگه تو حاشیه‌ی امن، وجود نخواهد داشت...

اینارو خطاب به خودم نوشتم به خاطر تمام ترس‌ها و تردید‌هام...شاید راهی که میخوام برم با رویاها و تصوراتم فرق داشته باشه، شاید خیلی فانتزی و به دور از منطق، ازش یه چیز رویایی ساخته باشم، اما من سالها یه جور زندگی کردم و دیگه الان مطمئنم که این مدل زندگی کردن رو نمیخوام...دلم عوض شدن تو تمام ابعاد رو میخواد...این مدلی رضایت ندارم..نه از خودم نه از زندگیم...پس ترجیح میدم جوری که به ذهنم میرسه، تغییرش بدم...شاید یه روز پشیمون شم، شاید خسته شم یا شایدم نظرم عوض شه و ارزش‌هام تغییر کنه، ولی میدونم که قطعا به خودم افتخار میکنم که نترسیدم و کاری که فکر میکردم درسته انجام دادم...با موندم و درجا زدن، همیشه تو ذهنم یه ترسو باقی میمونم...


+ مدت‌هاس که جمعه‌ها وقتی صبح زود بیدار میشم که برم کلاس دچار تردید میشم که آیا واقعا این ارزومه؟ یا چه حد میتونم از پس سختی‌هاش بربیام...ولی فکر میکنم علارغم ترسم، علارغم سختی‌هاش، ترجیح میدم امتحان نکرده، رهاش نکنم


+ امروز صبح با بوی بارون بیدار شدم...دوباره پاییز شد و من هنوز از بوی بارون مست میشم و زندگی برام قشنگ تر میشه


+ همسایه‌ی احمق؛ چه کوفتی پختی که بوی بارون منو تحت شعاع قرار داده؟؟ لعنتی غذات بوی استفراغ‌های منو میده -__- 

نظرات 3 + ارسال نظر
احسان شنبه 14 مهر 1397 ساعت 20:04

--___--

^__^

احسان شنبه 14 مهر 1397 ساعت 16:45

عاقا اشتباه فکر میکردم قبلا که زبون ساده ارزشمند نیست و تازه فهمیدم که نه، خوبه و ارزشمند چون بیشتر با آدم ارتباط برقرار می کنه :/
دیگه از این درشت تر نمی تونستم تعریف کنم :))

میدونم بابا، شوخی کردم =)))

احسان شنبه 14 مهر 1397 ساعت 14:20

الان دقت که کردم دیدم زبون نوشته هات خیلی روونه و با آدم ارتباط برقرار می کنه.

چالش منم این چند وقته این بوده که، با همین زبون ساده که فکر می کردم ارزشمند نیست و باید حتما پیچیده باشه، فقط می نویسم و افکارمو به زبون میارم، چه تو اینجا چه تو اینستا

ولی خیلی ریز و نامحسوس گفتی که زبون نوشته‌های من ارزشمند نیستااا :/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد