از معدم متنفرم!به معنی واقعی کلمه متنفرم! همیشه از بچگی من اونی بودم که هی بهش میگفتن فلان چیزو نخور، یا بسه دیگه نخور مریض میشی...گوجه سبز که میومد هیچوقت نمیذاشتن من زیاد بخورم ولی داداشم کلا آزاد بود!همیشه همه چی رو هر چقدر دلش میخواست میخورد مشکلی هم نداشت! با این همه رعایت کردن همیشهی خدا حالت تهوع و معده درد داشتم...کل صبح های زندگیم، کل وقت هایی که سوار ماشین یا اتوبوس بودم و خیلی اوقات دیگه رو من حالت تهوع داشتم...اصلا زندگیم تو تهوع گذشت! در این حد!
الانم تا تقی به توقی میخوره معدم اذیت میکنه و همون یه ذره غذایی که میخورمم کوفتم میشه...یعنی تو خونه ما اینطوریه که مامانم و برادرم غذا میخورن، بعدش نوشابه میخورن، میوه میخورن، چایی میخورن بعد چیپسو پفک و آخر شبم نسکافه میخورن و من تمام اینارو با حسرت نگاه میکنم چون با اینکه عاشق چیزای خوردنی هستم ولی ته تهش فقط میتونم همون غذای روزانه رو با یه چایی عصر بخورم!!با این همه، کافیه سرمابخورم، استرس داشته باشم یا موقع ماهانهم باشه تا معدم رسما دیگه همینارم نپذیره...واقعا دلم میخواست میشد معدم رو تعویض کنم..این معدهی یه آدم تو اوج جوونی نیست واقعا :(
درسته که هیچوقت علاقه ای به بچه داشتن نداشتم و ندارم اما از یه چیز بچه داشتن خیلی خوشم میاد و اونم شیر دادنه!!بی نهایت دلم میخواست بچه میداشتم و هر روز بهش شیر میدادم..فقط همین!
ایکاش میشد بدون بچه دار شدن، بدنم شیر تولید میکرد، بعد هر چند روز در میون میرفتم یه شیرخوارگاه و به یکی دوتا نوزاد شیر میدادم تا هم اونا از بدن یه آدم تغذیه کنن هم من لذت ببرم...شیر خشک خیلی نامردیه...اصن هیچ حسی نداره...دلم میسوزه برای این نوزادای توی پرورشگاه که هیچ حسی از تن مادرشون نمیگیرن..همش حس میکنم نسبت به اطرافشون خیلی احساس ناامنی و ترس میکنن چون هیچ تن آشنا و همیشگیای دورشون نیست :(( خیلی غم انگیزه
+بعد حالا بعضیام هستن که به بچه خودشون، از شیر خودشون نمیدن!خیلی عجیبه هیچوقت درک نکردم چرا واقعا :/
+ فک کنم این فانتزی رو از وقتی ۱۳ ۱۴ سالم بود داشتم!
+ هر کی یه جور دیوانهس دیگه، منم اینجوری!
همه چیز از بین رفته بود...خونه ها، ساختمون ها خرابه بودن...شاید مال یه دوره ی تاریخی بود..شایدم نه...تو یه قلعهی بزرگ زندگی میکردیم...یه قلعهی مخفی...ما بودیم، همه ی آدمهای باقی مونده...مخفی زندگی میکردیم تا ارک ها پیدامون نکنن..اونا تو کل شهر پخش بودن و هر روز قدرتمندتر میشدن...بعد یه مدت از زندگی ترسو وارانهمون خسته شدیم و شورا تصمیم گرفت سواره نظام! رو بفرسته تا ارک هارو نابود کنن!
+ این کلیت خوابی بود که دیشب دیدم! ادامه ارباب حلقه ها بود یا حداقل من تو خواب حس میکردم دارم ادامه اونو میبینم!واقعا خواب جالبی بود و الان اگه نویسنده بودم باید یه داستان جالب از این درمیاوردم!شایدم همون ادامه ارباب حلقهرو میساختم :)