شاید اگه تو همچین فرهنگ تخمیای زندگی نمیکردم و البته به مقدار لازم و کافی پول هم میداشتم، الان باروبندیلم رو جمع میکردم میرفتم یه گوشهی خیلی خلوتترِ شمال یک هفته سکنی میگزیدم و فارغ از دنیای کسشر و آدمهای کسشرترش، از سکون سکوت و خفگی دورو برم ارامش میگرفتم...تلفن جواب نمیدادم، دنیای مجازی رو چک نمیکردم فقط یه عالمه سریال آب دوغ خیاریه کرهای با خودم میبردم که نگاه کنم و چند ساعتی فک کنم زندگی همینطوری فانتزی و رنگی رنگیه...هر روزم در حال قر دادن با آهنگ، برا خودم انواع کبابها و پیتزاها رو درست میکردم...گاهی هم میرفتم دریا شنا میکردم و بعدش شام یا نهارو همون بیرون میخوردم...
خلاصه خیلی کارا میشد کرد که زندگی قشنگتر بگذره، ولی از بین تمام مدلها و سبکهای زندگی، ماها تخمیترینش رو انتخاب کردیم!
+ البته پول هم بیتاثیر نیست...تف تف
+ کلپچ هم میخوردم :(
میگفت من اون شب برق چشماتو دیدم...دیدم که چقد به دکتر شدن علاقه داری...اگه الان باهم ازدواج کنیم، بعدها از من متنفر میشی به خاطر اینکه مجبور شدی رویات رو فراموش کنی...
موقع خداحافظیشون، یه انگشتر داد بهش و گفت هر وقت احساس تنهایی کردی بهش نگاه کن و مطمئن باش من برمیگردم...
+ علاقهی واقعی احتمالا این شکلیه...کسی که طوری نگاهت کنه که حتی برق تو چشمات رو هم ببینه و جوری دوستت داشته باشه که حاضر شه برای همیشگی بودن اون برق، حتی از خودش هم بگذره
تو زندگی قبلیم میتونستم نامرئی بشم..بدون اینکه دیده بشم به اینور اونور میرفتم..صحبت های آدما رو با خودشون، تو جمعهای خصوصیشون میشنیدم...تنهایی های آدمارو میدیم...جاهای مختلف میرفتم پیش آدمای مختلف مینشستم...قیافهی آدمارو وقتی فقط خودشونن و خودشون، تماشا میکردم...حرفاشونو بعد از یه مهمونی دوستانه گوش میدادم...نظرات واقعیشونو در مورد دوستاشون میفهمیدم...
کم کم غمگین شدم...ناامید شدم از خودم از آدما از محبتشون از درونشون...یه روز دیدم نمیتونم دوام بیارم، زدم به سیم آخر و خودکشی کردم...!
این قصه باید خوب تموم شه، باید...