برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

نمیدونم

دیروز بین کلاسام رفتم پشت بوم دانشکده. یه جای سایه لابه‌ لای انواع و اقسام چیز میزایی که اونجا بود پیدا کردم و نشستم. یکم تست زدم، غذامو خوردم و بعد حس کردم خوابم میاد. همونجا کف زمین دراز کشیدم، کیفم رو گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. همزمان داشتم فکر میکردم که اگه کسی منو تو این موقعیت ببینه چه فکری میکنه. مثلا دوستام یا نگهبانای دانشگاه یا کلا هر کی! داشتم فکر میکردم که واقعا چقدر عجیبه یه دختر بره پشت بوم دانشگاهشون و کف زمین دراز بکشه بخوابه؟ سکوت و تنهایی اون بالا واقعا برای من لذت بخشه. وقتایی که برمیگردم پایین و سروصدای اطرافم رو میشنوم، یه حس چندش‌اوری پیدا میکنم. یه حس تلخی داره شبیه اینکه آدم رو از روی ابرها بکشن پایین. صداها عصبیم میکنه. وقتی آدم‌ها از اطرافم رد میشن، عصبی میشم و دلم میخواد این شلوغی رو بالا بیارم. من اجتماع گریز نیستم واقعا. ولی بی‌نهایت چندش‌اوره وقتی آدم از سکوت و خلوت میاد پایین قاطی انسان‌ها. شبیه تبعید شدن میمونه. واقعا دلم میخواد صورتم رو چنگ بندازم از کلافگی. حس ‌پرنده‌ای رو پیدا میکنم که بال‌هاش رو چیدن و مجبوره کف زمین بخزه در حالی که لذت بادهای توی ارتفاع رو تجربه کرده. 

دراز کشیده بودم و به خودم فکر میکردم. به اینکه دلم میخواد بس کنم این فکر کردن رو. دلم میخواد برم پیش بقیه و لذت ببرم از همه‌ی چیزایی که بقیه ازشون لذت میبرن و به این فکر نکنم که پشت بوم و تنهایی چه حسی داره. غمگین شدم از خودم. از اینکه کف زمین روی پشت بوم دراز کشیدم و برام مهم نیست لباس‌هام خاکی میشه. حتی عصبانی شدم از خودم که چرا باید از همچین چیزی لذت ببرم. عصبانی شدم که چرا عین آدم نمیرم قاطی دوستام و چرا به جای اینکه از سکوت اونجا حوصلم سر بره، از شلوغی و بین آدم‌ها بودن حوصلم سر میره. من نمیفهمم خودمو. علائقم اذیتم میکنن و نمیتونم باهاشون کنار بیام. خسته شدم از اینکه همیشه چیزایی که برای من مهم بودن برای دیگران بی اهمیت بودن. غم‌انگیزه مدل بودن من توی دنیا. دراز کشیدنم کف پشت بوم دانشگاه، برام غم‌انگیزه. لذتی که از این کار میبرم برام ناراحت کننده‌س. 

به هر حال بعد اینکه نیم ساعت خوابیدم، بلند شدم برم سر کلاس که دیدم پنجره‌ی پشت بوم قفله! همیشه جامدادیمو میذارم لای لولای پنجره که یه وقت بسته نشه. این سری هم گذاشته بودم ولی به نظر میرسید یکی جامدادیمو برداشته و پنجره‌رو قفل کرده. مونده بودم اونجا و داشتم فکر میکردم چطوری میتونم بدون اینکه داستان بشه و کسی بفهمه برم بیرون که یهو بالای در رو دیدم! بالای در ورودی پشت بوم، یه چیزی شبیه پنجره مانند بود که انگار پنجره‌ش رو برداشته بودن و خالی بود. راه داشت به راهرو. کیفم رو انداختم تو راهرو و خودم عینهو تارزان از در رفتم بالا و از اون پنجره رد شدم! یه ذره سخت بود البته. موقعی که داشتم میومدم پایین، سر خوردم و ولو شدم کف زمین. هر چند جای جای دست‌هام کبود شده و درد میکنه ولی به هر حال بدون سر و صدا نجات پیدا کردم و تازه خیالمم راحت شد که دفعات بعد حتی اگه پنجره قفل شه بازم راه فراری هست! فقط متاسفانه نمیتونستم برم دنبال جامدادیم چون اگه نگهبان برش داشته بود، لو میرفتم که من اونجا بودم. اینه که مجبورم هفته دیگه که آبا از آسیاب افتاد برم بپرسم جامدادی پیدا کردن یا نه!!

؟

گاهی که خیلی توی جلسات درمان بی‌قراری میکنم و میگم من نمیتونم تحمل کنم، روانکاوم پیشنهاد میده که جلسات اضافه بذاریم ولی مشکل اینه من پولشو ندارم. هزینه‌ی همین هفته‌ای یه جلسه‌رو هم به زور میدم. یه وقتا فک میکنم نکنه پولکی باشه؟ نکنه به خاطر اینکه پول اضافه بگیره اینو میگه؟ راستش نمیدونم، اصلا مطمئن نیستم شایدم دارم بی‌انصافی میکنم. دو هفته قبل بهم گفت هزینه‌ی جلسات رو زیاد کردن و ازم پرسیدم چقدر راحت‌ترم که اضافه کنیم. گفتم هزار تومن :))))  هر چقدر پرسید که چقدر میتونی اضافه کنی، من چیزی نگفتم و ازش پرسیدم که خودتون چقدر هزینه‌رو بالا بردین. سی تومن زیاد کرده بودن!! بهش گفتم که برام سخته پرداختش و‌ خودش پیشنهاد داد این افزایش قیمت رو از شهریور اعمال کنیم تا اون موقع من یه کاری چیزی پیدا کرده باشم و بتونم یکم از پس هزینه ها بربیام. دو بار هم در طی جلسات،  خودش به صورت ضمنی و مستقیم گفته که میتونم جلسه اضافه بگیرم و برای پرداخت هزینه‌ش، به اون یه تاریخ اعلام کنم. و خب سر یه جلسه تلفنی که قبل عید ازش گرفته بودم، هنوز بهش بدهکارم!! به همه اینا فکر میکنم بعد با خودم میگم که خیلی بی‌انصافیه اگه بگم فقط دنبال پوله. بعد با خودم میگم که خب همه روانکاوا اصولا سر هزینه با مراجع کنار میان و ربطی به روانکاو من نداره. ینی آوانس اضافه نمیده بهم فقط داره کارش رو انجام میده طبق همون چهارچوب های خودش  -_-

ترس

گاهی دلم میگیره از فکر کردن به اینکه ترس با آدم‌ها چیکار میکنه. چطور روح و روان ادمهارو به بند میکشه و اسیر میکنه. ترس از مردن، ترس از مذهب، خدا و اون گرز داغش و بدتر از همه، ترس از اشتباه کردن. وقتی به این فکر میکنم که چقدر روان انسان‌ها در مقابل ترس ضعیفه و چقدر با ترسوندن، قابل کنترل میشن دلم میسوزه. ترس مکانیزم عجیبیه‌ و قسمت تراژدیک داستان اونجاییه که یه عده به خوبی با این مکانیزم آشنا هستن و به راحتی با استفاده از اون آدم‌ها رو کنترل میکنن چون به راحتی میشه انسان‌هارو ترسوند و کنترلشون کرد. یه بار یه جا خوندم که هیچی اندازه خود ترس، ترسناک نیست. من اینو با تمام وجودم درک میکنم. به عنوان یه ادمی که همیشه ترسیده، میفهمم که چقدر عذاب اوره و اصلا چقدر زندگی با ترس، چندش‌اور و رقت انگیزه. ادمی که میترسه، همیشه در حال فرار کردن از خطراتیه که شاید خیلی‌هاشون وجود خارجی نداشته باشن. من از فرار کردن و جمع شدن از ترس، متنفرم و از اون بدتر، از طرز فکری که به آدم ترسیدن رو یاد میده حالم بهم میخوره.

این زندگی لعنتی

اگه کنکور قبول نشم، دو سه تا از درسای دانشگاه رو هم بیوفتم، دقیقا چه اتفاقی میوفته؟ بدبخت میشم و دیگه باید برم بمیرم؟ خیلی بیچاره و مزخرفم؟ انسان به درد نخور و بی‌خودی‌ام؟ هیچ گوهی نخواهم شد؟ دیگه فرصت جبران نخواهم داشت؟ از هم‌سن و سالام عقب میوفتم؟ یه شکست دیگه به مجموعه‌ی بینظیر شکست‌هام اضافه میشه؟ دیگه بهتره بمیرم؟

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.