قلبم درد میگیره وقتی تو نت در مورد بوردرلاین میخونم! بدتر از همه حسیه که گویا همهی درمانگرها نسبت به این افراد دارن!
باور نمیکنم وجودم انقدر برای روانکاوم آزاردهنده باشه :(
از وقتی که روانکاوی رو شروع کردم، به طرز وسواسگونهای تو تمام اینترنت و شبکههای اجتماعی در موردش سرچ کردم. میخواستم بیشتر بدونم و بیشتر بشناسم. میخواستم ببینم تجربهی بقیه چطور بوده. بارها و بارها توی توییتر سه تا کلمهی "روانکاوی" ، "روانکاو" ، " روانکاوم" رو سرچ کردم تا بفهمم نظرات بقیه چیه. حتی اسم داروهایی که مصرف میکنم و آدمهایی که همین داروهارو مصرف میکنن رو هم سرچ کردم. دلایل زیادی داشتم برای این کار. حس میکردم دونستن کمکم میکنه. در واقع فکر میکردم دونستن همیشه کمک کنندهس تا آدم شرایط رو بهتر هندل کنه و بهتر کنار بیاد. اعتقاد داشتم که آگاهی، چیزی شبیه قدرت به آدم میده. دلیل بعدیش این بود که اعتماد نداشتم. نه به پروسهی درمان و نه به روانکاوم. نگران بودم که نکنه اشتباه کنه، نکنه یه کاری کنه که حالم بدتر شه. میخوندم تا به جای اون، قدرت آگاهی خودم رو بالا ببرم تا بتونم جلوی اشتباهات اون رو بگیرم. سخت بود مثل بچگیها اعتماد کردن و دوباره بیاعتماد شدن.
بعد از این همه مدت خوندن و سرچ کردن در مورد روانکاوی، امشب بالاخره خسته شدم . بالاخره امشب به این حس تاریخی رسیدم که دونستن و فهمیدن اینا کمکی به من نخواهد کرد. درسته دونستن خوبه، ولی معنیش این نیست که همیشه کمک کنندهست. گاهی قدرت ناخودآگاه انقدر زیاده که ابزار آگاهی نمیتونه مهارش کنه. اینو هفتهی پیش که خیلی یهویی تصمیم گرفتم رواندرمانی رو قطع کنم فهمیدم. علارغم بازیگونه بودن کارم، میدونستم که داره چه اتفاقی میوفته و علت این ریاکشن چیه ولی نمیتونستم جلوش رو بگیرم. و خب هنوز هم اعتماد کردن سخته. هنوز هم نگرانی بابت اشتباهات روانکاوم وجود داره ولی الان به این حس رسیدم که بینهایت دلم میخواد فکر کردن و نگران بودن در مورد پروسهی درمان رو به اون بسپارم و خودم بهش اعتماد کنم و همراهش پیش برم. قبلا دلم میخواست تمام مسئولیت هارو خودم به دوش بکشم. سخت بود حتی فکر کردن به اینکه شاید خوب باشه اگه بخشی از این وظایف رو بسپارم دست فرد دیگهای تا کمکم کنه. راستش تمایلی هم بهش نداشتم و نمیتونستم باور کنم که کسی باشه تا بتونم بیشتر ازخودم بهش اعتماد کنم. اما الان گرچه اون حسها هنوز هست، اما حس جدیدی درونم شکل گرفته که تمایل داره تا این نگرانیهارو بسپاره به اون و کنار بیاد با جایگاهش به عنوان درمانگر. احساس میکنم بسه هر چقدر من نگران وظیفه ی دیگران بودم. بهتره خودشون نگرانش باشن و منم فقط همون نقش شخصی خودم رو ایفا کنم.
قدیمترها آدمها خیلی به نسبتهای خونی اعتقاد داشتن. اینکه با کی برادرن، با کی خواهر، با کی خاله دایی عمو عمه. معیار آشنا بودن، داشتن نسبت خونی بود. فامیلی مشترک و نسبتهای مشترک داشتن. شرط همراه بودن و همدرد بودنشون هم همین نسبتها بود. قدیمترها اعتقاد داشتن که فامیل کسیه که در نهایت به داد آدم میرسه و حداقل استخونهای آدم رو دور نمیریزه. قدیمترها امیدشون به فامیل بود، به همخون.
شاید قدیمیها ندیده بودن و نمیدونستن که میشه بدون هیچ نسبتی، به همدیگه نزدیک شد و نزدیک موند. میشه هیچ خون مشترکی نداشت اما همدل و همراه بود. اینو وقتی خوب فهمیدم که دیدن و شناختن تو شد بخشی از زندگیم. دیدم که میشه کنار هم بزرگ شد بدون اینکه همدیگهرو درک کرد و میشه بدون هیچ نسبتی، حتی سکوت مشترک داشت. میشه کنار آشناها از ترس لرزید در حالی که کنار کسی که طبق معیارهای آدمها، غریبه محسوب میشه امنیت رو به معنای واقعی فهمید. میشه سالها کنار هم بود ولی بیخبر از درد دل هم و میشه فقط در عرض چند ماه، هم درد شد.
من خیلی وقته فهمیدم که خون معیار هیچ نوع نزدیکیای نیست و هیچ غریبهای غریبهتر از کسایی که آدم رو درک نمیکنن نیست.
خیلی وقته فهمیدم برای همراه بودن، هیچ نسبت خونیای لازم نیست.
تو بودی که اینارو نشونم دادی. نشونم دادی که آدمهایی توی دنیا هستن که بدون هیچ نسبتی برای حال خوب بقیه تلاش میکنن. آدمهایی که حاضرن بشینن روبهروی انسانها و اشکهاشون رو پاک کنن، توی دردهای زندگی همراهیشون کنن و حتی گاهی بار غصههاشون رو به دوش بکشن. کسایی که ضعیفترین و آسیبپذیرترین بخشهای هر آدمها رو میبینن و نگرانتر از خودشون، برای محافظت از اونها تلاش میکنن. کسایی که میشه زخمهای همون همخونهارو بهشون داد و به مرهم توی دستهاشون اعتماد کرد. کسایی مثل تو که به جای همخون بودن، همروح آدم میشن.
https://deskgram.net/p/1872424519417177252_1235302783
https://www.instagram.com/sadat_fsf/p/Bn8MC4Ml6Sk/?igshid=fv5h3jmptp98
این چیزیه که سالهاست دارم کابوسش رو میبینم! تقریبا از ۵ ۶ سالگی تا همین الان به شکلهای مختلف توی خوابهای من حضور داشته. این لعنتیهارو برای این میسازن که مثلا ماها کربلارو بیشتر درک کنیم! هیچوقت جرات نکردم در موردش سرچ کنم تا تصاویرش رو به بقیه نشون بدم که ببینن دقیقا از چی حرف میزنم تا همین الان. من سالها در حد مرگ از این ترسیدم. ترسیدن به معنای واقعی کلمه! از موقع شروع محرم زندگی من جهنم میشد. شبها با هر صدای طبلی که میزدن از استرس میمردم. گریهم میگرفت. خیلی حس بدی بود. به شدت میترسیدم و آرزو میکردم کاش میشد برم پیش مامان بابام بخوابم. دیگه عاشورا تاسوعا که میشد، فاجعه بود. نزدیک خونهی مامان بزرگم که میشدیم، من چشمامو میبستم که نبینم. ینی چه زجری میکشیدم واقعا. عصرهای عاشورا آرزو میکردم هیچوقت شب نشه! هیجوقت نرسیم خونه و هیچوقت نریم بخوابیم! ینی قشنگ نزدیک یه ماه شبها برای من شبیه جهنم میشد. بعد تازه فقط این نبود. بارها تو طول سال خوابشون رو هم میدیدم. اینکه دارم تو یه مسیری میرم و یهو دو طرفم روی زمین پر از ایناست. بارها و بارها اینجور خوابارو دیدم و بارها سعی کردم توی خواب هم چشمامو ببندم.
چی شد که یاد این افتادم؟ یاد خواب چند روز پیشم افتادم. اینکه هنوز توی خوابهام حضور دارن. مثل یه سایه، وحشتی که ازشون دارم رو توی خواب حس میکنم. مثل همون خوابی که چند روز پیش در مورد عاشورا تاسوعا دیدم. هنوزم توی خواب به من استرس میدن و هنوزم دارم سعی میکنم چشمامو ببندم تا نبینمشون.