از یک جایی به بعد، بیشتر وقتم صرف ناز کشیدن از کلمات میشد تا افتخار بدن و دسته به دسته، با نظم و ترتیب، یکجا بشینن و احساسات منو توصیف کنن. متاسفانه از بین تمام ابزارهای انتقال احساسات که توسط بشر اختراع شده، من عاشق مدل نوشتاریش هستم و باز هم متاسفانه هیچ استعدادی در این زمینه ندارم. همیشه حسرت نوشتن و توصیف کردن برام شبیه حسرت یه شترمرغ برای پرواز کردن بوده. در حالی که هر روز مجبورم کف زمین رو توک بزنم، بال زدن و پرواز کردن پرندهها رو نگاه میکنم و به بخت پابستهی خودم لعنت میفرستم. (حالا نه به این شدت البته. کمی اغراق داشت!)
در واقع حسم نسبت به کلمات نوشته شده، یه چیزی شبیه حسرت توام با تقدس میمونه. دیدن ادمی که خیلی معجزهوار، کلمات رو یه جوری کنار هم میچینه که انگار زندهان و با آدم حرف میزنن، واقعا حسادتبرانگیزه. مثلا شبیه مار شدن عصا تو داستانهای اساطیری باستان میمونه!
گرچه از مارها خوشم نمیاد، ولی به هر حال تبدیل یه شی بیجان به یک موجود زنده، کار بزرگی بود. کسایی که مینویسن هم همینطورن. کلماتی که به خودی خود بیمعنی، بیحس و بیجون هستن رو شبیه جادوگرهای قصهها، خیلی اجی مجیطور، زنده میکنن طوری که ترکیب بینقص رقصانشون، احساسات آدم رو قلقلک میده.
حالا همهی اینارو گفتم که بگم شاید خوب حرف نزدنم از تمرین نکردن و تلاش نکردن باشه، ولی اگه خوب نمینویسم، تقصیر از من نیست. هر چند شاید در روز ازل که استعداد تقسیم میکردن، توی دریافت سهمم یکم اهمال کاری کرده باشم ولی به هر حال تو این دنیا و زندگی، سعیم رو کردم تا بنویسم و به زور هم که شده پنج شش تا کلمهی بدقوارهرو کنار هم ردیف کنم که یعنی اره، منم بلدم!
این همه قصه بافتم تا بگم هیچکس اندازه خودم از حرف نزدنم اذیت نمیشه. میخواستم بگم که چقدر تلاش میکنم تا حرف بزنم و چقدر تلاشتر میکنم تا حداقل بنویسم ولی چیکار میشه کرد وقتی ژن چیزی رو درون آدم قرار ندادن؟ من ژن انتقال ندارم. نمیتونم احساساتم رو منتقل کنم و اگرچه این قضیه همیشه دردناک بوده، اما در مورد تو دردناکتره چون میخوام که تو ببینی. هم منو و هم احساساتم رو. دلم میخواد ذهنم رو جلوی تو خالی کنم تا شاید این صداهای درهم و برهم کمی آرومتر بشه. قبلا هم پیش میومد که به این فکر کنم چرا من نمیتونم حرفهام رو همونطوری که حس میکنم به دیگران منتقل کنم و اساسا چرا انقدر این مرحلهی انتقال، برام سخت و رباتیطوره. ولی همیشه میذاشتم به حساب درونگرا بودن و مدل مزخرف شخصیتیم و سعی میکردم باهاش کنار بیام. اما در مورد تو، نمیتونم شونههامو بالا بندازم و بگم اکی، نمیشه دیگه!
شبیه بچهها که دست بزرگترشون رو میگیرن تا یه چیزی رو با ذوق نشونشون بدن، دلم میخواد دستت رو بگیرم و جلوی تک تک افکارم بایستیم و من ریزترین جزییاتشون رو برات توضیح بدم تا یه جوری کوچه پسکوچههای ذهنم رو بشناسی که اگه گم شدم، تو حداقل راه برگشت رو بلد باشی. دلم میخواد ببینی و بشنوی اما توانایی نشون دادن و گفتن ندارم. نه اینکه نخوامها، مشکل اینه که نمیشه. وگرنه من که شبانهروز دارم فکر میکنم که چطور این حروف رو به هم بچسبونم که معنیدارتر بشن. بارها تلاش میکنم ولی گاهی هم نیمایوشیجِ مغزم، خیلی ناامیدطور عینکش رو میزنه بالا، چشمهای خستهشو میبنده و زیر لب تکرار میکنه : "بر عبث میپایم". بعد، منم که سکوت میکنم و زل میزنم به تو، تا شاید تو تونستی این تلاش بیهودهرو یه جوری ادامه بدی که هر دو به نتیجه برسیم.