کاش به درصدی از اطمینان نسبت به درک و فهم خودم، مفهوم هر اتفاقی یا کلا هر چیز زندگی داشتم تا اونوقت میتونستم در موردشون حرف بزنم یا اصلا حتی نظری در موردشون داشته باشم.
گاهی که از این معلق بودن خسته میشم، به این فکر میکنم که شاید خیلی مهم نیست به چی اعتقاد داریم و آیا درسته یا نه. خوبه که حداقل آدم تو تصوراتش فکر کنه که چیزی هست که درسته. شاید یه جهل کورکورانهای باشه ولی حداقل از این تاب خوردن بین تردیدها راحتتره. حس بدیه انقدر همه چی رو زیر سوال بردن و این همه مطمئن نبودن. میفهمم که چقدر زندگی و دنیا نسبیه، چقدر خوب و بد به حتی ریزترین شرایط بستگی داره ولی ترجیح میدادم نمیفهمیدم تا یه سری تعریف رو میذاشتم جلوم و طبق همونا همه چی رو دستهبندی میکردم. خیلی هم راحت و بدون دغدغه. حس خوبی نداره انقدر همه چی رو زیر سوال بردن و به تمام ابعاد یه موضوع فکر کردن برای کشف اینکه بالاخره کدوم درسته
دیشب خواب میدیدم تو محوطهی ساختمون دوتا مار بود. طوسی بودن بعد انگار اول از همه من دیدمشون. دو سه باری نزدیکم بودن، بیحرکت بودم تا از روم رد شن برن! سرایدار ساختمون میگفت اینا سمی نیستن، نیش بزنن اتفاقی نمیوفته!
بعد کف زمین هم پر از سوسک، سنجاقک و انواع حشرهها بود. حالم بد میشد پام رو میذاشتم روی زمین چون پابرهنه بودم.
یه خواب آتیشسوزی هم دیدم. عاشورا تاسوعا بود به نظرم. یه جایی مثل حرم مانند بود که همهی مردم اونجا بودن و انگار آتیش سوزی شده بود یه عده مردن.
و یه آسانسور خیلی تنگ که همگی توش جا نمیشدیم. برادرم توش بود و سقوط کرد.
اینا خوابای قشنگی بودن که دیشب دیدم!
نمیدونم چرا ولی دیگه دلم نمیخواد متنهایی که برای روانکاوم مینویسم رو اینجا شیر کنم :(
+ شایدم میدونم چرا
ببینید کی مرزهای شیرین عقلی رو کیلومترها جابه جا کرد!!
اقا من طاقت نیاوردم! به روانکاوم اس ام اس دادم همین الان زنگ بزن بگو چهارشنبه بیام وگرنه من نمیام!! :)))
شت شت!!!! مغز ندارم خدایی :))))
زنگ زد! پرسید چی شده؟ گفتم هیچی! گفت چهارشنبه میای دیگه؟ گفتم نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم =))
یکم حرف زدیم در نهایت کوتاه اومدم گفتم باشه چهارشنبه میام! بعد دیدم خودش اشارهای به تلگرام نکرد، اینه که گفتم حس میکنم میخوایید بگید همچنان تو تلگرام بهتون پیام بدم :))))))
ببینید شاید یکم قضیه چیز باشه ولی واقعا داشتم از استرس تیکه تیکه میشدم! انصافا راه نفسم باز شد.